سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ای تو تنها تکیه گاهم (پنج شنبه 85/10/21 ساعت 6:27 صبح)
نمی دانم این چندمین بار است که دست تو را گم می کنم . شاید شایسته دست مهربان تو نیستم ... اما مرا کودکی تصور کن ... یا شاخه گلی تنها در سیاره ات ... کنایه های من از سر خشم نبود ... تو عازمی و من تو را دوست می‌داشتم ... حال که می خواهی بروی برو ... می‌دانم که روزی دوباره دست تو را خواهم یافت .. هیچ دور نیست آن زمان ... گاه و بیگاه چتر مرا باز کن و ببین که صورتم زیر سیلی آفتاب داغ می‌شود .... می دانم که لحظه وداع نزدیک است .... بایست .... ! من خواهم گریست ... تو به جان من بدی روا نداشتی ... تو خواهش قلبم را ندیده می گیری .... و خوب می دانم این منم که اسیر سیاره تو می مانم و تو سفر می کنی ... یادت باشد وقتی به ستاره ها سفر کردی من از همینجا برایت دست تکان خواهم داد .... زیر سایه بان یاد تو منتظر خواهم ماند زیرا که عشق هرگز نمی میرد ....




جمعه ها (چهارشنبه 85/10/20 ساعت 3:24 صبح)

 

خبر آمد خبری در راه است
 سرخوش آن دل که از آن آگاه است
 شاید این جمعه بیاید...شاید
پرده از چهره گشاید...شاید
دست افشان...پای کوبان می روم
 بر در سلطان خوبان می روم
 می روم بار دگر مستم کند
 بی سر و بی پا و بی دستم کند
 می روم کز خویشتن بیرون شوم
 در پی لیلا رخی مجنون شوم
 هر که نشناسد امام خویش را
 بر که بسپارد زمان خویش را
 با همه لحن خوش آواییم
 در به در کوچه ی تنهاییم
 ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر
 نغمه ی تو از همه پر شور تر
 کاش که این فاصله را کم کنی
 محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ی ما می شدی
 مایه ی آسایه ی ما می شدی
 هر که به دیدار تو نایل شود
 یک شبه حلال مسائل شود
 دوش مرا حال خوشی دست داد
 سینه ی ما را عطشی دست داد
 نام تو بردم لبم آتش گرفت
 شعله به دامان سیاوش گرفت
 نام تو آرامه ی جان من است
 نامه ی تو خط اوان من است
 ای نگهت خاست گه آفتاب
 در من ظلمت زده یک شب بتاب
 پرده برانداز ز چشم ترم
 تا بتوانم به رخت بنگرم
 ای نفست یارومدد کار ما
 کی و کجا وعده ی دیدار ما
 دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
 به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد
 به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم
 تویی که نقطه ی عطفی به اوج آیینم
 کدام گوشه ی مشعر
 کدام کنج منا
 به شوق وصل تو در انتظار بنشینم
 ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش
 تاصبا پیراهنش را سوی کنعان آورد
 ببوسم خاک پاک جمکران را
 تجلی خانه ی پیغمبران را
 خبر آمد خبری در راه است
 سر خوش آن دل که ار آن آگاه است
 شاید این جمعه بیاید...شاید
 پرده از چهره گشاید...
 شاید




لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 5 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 1792 بازدید
  • درباره من

  • حرف های خودمونی من با خدام
    ali reza feizollahi
    می خوام خودم باشم
  • اشتراک در خبرنامه
  •