نمی دانم این چندمین بار است که دست تو را گم می کنم . شاید شایسته دست مهربان تو نیستم ... اما مرا کودکی تصور کن ... یا شاخه گلی تنها در سیاره ات ... کنایه های من از سر خشم نبود ... تو عازمی و من تو را دوست میداشتم ... حال که می خواهی بروی برو ... میدانم که روزی دوباره دست تو را خواهم یافت .. هیچ دور نیست آن زمان ... گاه و بیگاه چتر مرا باز کن و ببین که صورتم زیر سیلی آفتاب داغ میشود .... می دانم که لحظه وداع نزدیک است .... بایست .... ! من خواهم گریست ... تو به جان من بدی روا نداشتی ... تو خواهش قلبم را ندیده می گیری .... و خوب می دانم این منم که اسیر سیاره تو می مانم و تو سفر می کنی ... یادت باشد وقتی به ستاره ها سفر کردی من از همینجا برایت دست تکان خواهم داد .... زیر سایه بان یاد تو منتظر خواهم ماند زیرا که عشق هرگز نمی میرد ....